Monday, 23 May 2011

حتی صدای یک آه و ناله هم شنیده نمی‌شد…!

ساعت کمی از ۹ صبح گذشته بود که به من گفتند برای کمک به خواهران مجروح به بیمارستان اشرف بروم. در ذهنم اینطور نبود که فکر کنم خواهران مجروح شده باشند… . وقتی وارد بیمارستان شدم در کمال ناباوری دیدم که خواهران تیرخورده و مجروح هستند. کف سالن بستری پر از خون بود کمی به خودم تسکین دادم و بر خودم مسلط شدم. نفرات زخمی صبا هفت برادران، فروغ معینی، شهناز پهلوانی... .. بودند. وقتی بالای سر شهناز رفتم به سختی نفس می‌کشید و صدایش خر خر می‌کرد. یک چشم او کاملاً کبود شده بود اولش او را نشناختم. گلوله کامل به بالای سرش خورده بود.
وقتی بالای سر فروغ رفتم به سختی نفس می‌کشید و آرام و آهسته ناله می‌کرد. دیدم که کتف او سوراخ شده است.

وقتی بالای سر صبا هفت برادران رفتم او مشغول صحبت بود. دستم را گرفت و گفت مریم آب می‌خواهم و خیلی تلاش می‌کرد آب بخورد، به رانش شلیک شده بود و شریان اصلی‌اش پاره شده و از زیرش خون جاری بود. دکتر احمدى وقتی بالای سر او آمد گفت او را سریع به اتاق عمل ببریم ولی به‌علت این‌که امکانات نداشتیم مجبور شدیم او را به بیمارستان مصلحی یعنی همان شکنجه‌گاه عراق جدید در ورودی اشرف ببریم، که از آن‌جا هم به علت عدم رسیدگی و کارشکنیهای ضدبشری و ساعتها اتلاف وقت صبای نازنین عاقبت شهید شد.

وقتی بالای سر الهام زنجانی رفتم تعجبم را برانگیخت. الهام چگونه آرام به من می‌گفت مریم من هیچی‌ام نیست! دیدم دستش متلاشی شده و هردو رانش کامل خورده و مجروح شده است. با این حال الهام فقط می‌خندید.

وقتی بالای سر شیرین مشفق‌نیا رفتم با این‌که کتف او ضربه خورده بود و نفس کشیدن برایش سخت بود، اما می‌خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، سلام و علیک می‌کرد. درهمين ساعات، سیمای آزادی شهادت فائزه رجبی را اعلام کرد، شیرین خيلى بهم ريخت. آخر فائزه تحت مسئول او بود.

مجروح بعدی مریم اسلامی بود. با توجه به این‌که هردو تحت مسئولانش شهید شده بودند، خيلى برايش سنگين بود، اصلا فراموش کرده بود که خودش زخمی‌شده و چنین درد شدیدی دارد.

مجروح بعدی طيبه مسیح بود، قبل ازاینکه به او نزدیک شوم فکر می‌کردم زخم او کوچک است وقتی به او نزدیک شدم احوالپرسی کرد و از حال دیگر بیماران سؤال کرد وقتی روحیه‌اش را دیدم به او احسنت گفتم چون دوگلوله در ساق پایش و روی عصب پایش شلیک شده بود که بسیار دردناک بود و واقعاً وقتی او را دیدم در مقابلش سرتعظیم فرود آوردم به‌خاطر این صبر و پایداریش …

من همیشه در بیمارستان کارکرده بودم اما این بار دیدن صحنه بچه‌ها، با توجه به زخمهای عمیق و دردناک و این میزان متانت و بردباری که حتی صدای یک آه‌و‌ناله هم از آنها نمی‌شنیدم برایم قابل تصور نبود. این‌جا بود که یاد صحبتهای برادر مسعود افتادم و آن‌چه در مورد جنگ صد برابر و ناموس اید‌ئولوژیک گفته بودند و در این لحظه خودم را برای تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه آماده کردم.

No comments:

Post a Comment