Thursday 26 May 2011

در رکاب خورشید برگهایی از زندگی کوتاه اما پربار جاودانه‌فروغ اشرف، شهید مجاهد خلق نسترن عظیمی دزفولی





«می‌خواهم که با تمام قوا از ارزشهای سازمان دفاع کنم و در این کارزار بزرگ در کنار سایر اشرفیها در تمام صحنه‌ها و رویاروییها هیهات مناالذله خودم را بگویم و تا آخرین قطره خونم در رکاب خواهرمریم بمانم» - از نامه مجاهد شهید نسترن عظیمی به مریم رجوی

بی‌قرار بود و برای پرواز رهایی لحظه‌شماری می‌کرد، تنها کلام بر لب‌اش بیا بیا بود؛ این صدای نسترن است:
«در واقع این همون معامله خامنه‌ایه، این همون معامله خامنه‌ای با مالکیه که چون کار خودش رو تو قیام تو ایران تموم شده می‌بینه و اتفاقا ما پیام مجاهد شهید محسن دگمه‌چی رو همین چند وقت پیش شنیدیم. پیام ایشون به همه اشرفی‌ها به همه اشرف‌نشانها و به همه مردم ایران ایستادگی، ایستادگی و ایستادگی بود و ما هم همونطور که از قبل گفتیم و الآن هم به ولی‌فقیه ارتجاع می‌گیم همین پیاممون بیا بیا بهشه. هر چی تو چنته‌داری بیار، هر کاری می‌خوای بکن، ما ذره‌یی از آرمان مون، ذره‌یی از هدف‌مون کوتا بیا نیستیم».
«تعهد می‌دم که همیشه حاضر به جنگ باشم. همیشه شمشیرم آماده باشه. حاضرم، به خدا تا آخرش هستم فقط سازمان و رهبری‌ام رو دارم. به همه چیز هم بیا بیا می‌گم». از نامه به رهبر مقاومت

چهار روز قبل از شهادتش گفت: «پیام ما به‌عنوان مجاهد اشرفی به‌عنوان زنان مجاهد اشرفی یک چیز بیشتر نیست، اونهم اینه که: ولی‌فقیه هر چی تو چنته‌داری بیار. زرهی که سهله بیشتر از اینش رو هم بیار. ما خیلی وقته که بیا بیا مون رو گفتیم، الآن هم می‌گیم و تا وقتی تو رو سرنگون نکنیم مطمئن باش که ذره‌یی از این مسیر و ذره‌یی از این هدف مون کوتاه بیا نیستیم.

نسترن بی‌قرار بود. دل در گرو خلقی اسیر داشت و نبض‌اش همواره با آنان می‌تپید. در شب عاشورای سال۸۸ درحالی‌که قیام در ایران جوشان و خروشان بود نوشت:
«این‌جانب نسترن عظیمی در شب عاشورا و در شرایطی که خلق قهرمان، ایران را با خون پاک خود از هرگونه شرک و یزیدیان مطهر ساختند و عزم خود را جزم کردند تا یزید زمان را سرنگون سازند من هم به‌عنوان مجاهد خلق که همه چیزم را فدای خلقم کردم و در مسیر عاشورا قدم گذاشته‌ام در شروع بهار ۷ خود را نیازمند می‌بینم که در مداری بسا بالاتر دوباره انتخاب کنم، دوباره به امام حسین حاضرم را بگویم و با ۱۲۰هزار شهید که اکنون خونشان به گل نشسته... عهدی دوباره می‌بندم و با برداشتن این قدم و هم سو با مردم ایران علیه ظلم و ستم خمینی و آل خمینی آماده و حاضر به جنگ هستم... . هیهات منا الذله. حاضر حاضر حاضر-۵-۱۰-۸۸».

وقتی نسترن عظیمی را دستگیر کردند، سال دوم کامپیوتر را می‌گذراند، دانشجویی فعال بود و در بسیاری از تجمعات اعتراضی دانشجویان به‌خصوص در دانشگاه پلی‌تکنیک شرکت داشت و همین خاطر او را دستگیر کردند. نسترن مدتی را در بند ۲۰۹ به‌سر برد. اما زندان اراده او را برای ادامه مبارزه به شیوه مؤثرتر جزمتر کرد. پس از آزادی از زندان، از طریق یکی از آشنایانش با مجاهدین و اشرف آشنا شد.

«تا آذر ماه ۸۵ که نیلوفر از اشرف برایم نامه داد. من نمی‌دانستم که سازمان وجود دارد. همین باعث کنجکاوی من شد. در اینترنت شروع کردم به سرچ و جست و جو... کم کم تصمیم گرفتم که به اشرف سفری داشته باشم و رابطه‌ام را با سازمان قوی‌تر کردم.

نسترن برای دیدار و آشنایی به اشرف آمد. اما در بازگشت به ایران، دستگیر شد. اما حال دیگر دنیایش عوض شده بود، آن‌چه در اشرف دیده بود تا اعماق وجودش رسوخ کرده و روح زلالش را سیراب کرده بود. وقتی با وثیقه‌یی سنگین آزاد شد، دیگر ماندن تحت آن حاکمیت ننگین و مشاهده دردهای مردم بدون این‌که بتواند کاری برای آنها بکند، برایش رنجی جانکاه و تحمل‌ناپذیر بود. او انتخابش را کرد‌ه بود، فکر ادامه تحصیل، وثیقه سنگین و تهدید دستگیری مجدد در مسیر، چیزهایی نبودند که بتوانند کمترین خللی در اراده او برای رسیدن به آن‌جا که برایش بی‌تاب بود، ایجاد کنند. او برای اشرف بی‌قرار بود و به‌اشرف پیوست.
خودش در این مورد نوشته:
در این پروسه به این رسیدم که هیچ‌کسی اتفاقی اشرفی نشده است. اشرف هم در خاک خلاصه نمی‌شود که ساده بتوان آن را به‌دست آورد. برای اشرفی ماندن باید (قیمت) داد… الآن که این سعادت نصیبم شده است که در مقام یک اشرفی بتونم در این کار حضور داشته باشم تعهد… می‌دهم که این ۶سال پایداری را پر کنم…».

آنها که نسترن را در صحنه‌های نفس‌گیر ۶ و ۷مرداد دیده بودند چنین گواهی دادند:
«روز ۶مرداد، روز حمله به اشرف در مرداد۸۸، نسترن درصف اول بود و در مقابل مزدوران مهاجم می‌جنگید»

اما این بار در ۱۹فروردین، نسترن، نسترن دیگری بود. آخر او تعهد جنگ صد برابر داده و نوشته بود:
«من مجاهد خلق اشرفی با اشراف کامل به شرایط درسال قیام و خیزش متعهد می‌شوم که در راستای تحقق آرمانم گام بردارم و حاضرم برای تحقق آن بهایش را بپردازم این منم مجاهد خلق که فریاد سر می‌دهم هیهات منا الذله با عزمی راسخ‌تر از قبل در پیوند با شهیدان راه آزادی»

و این چنین بود که نسترن در حماسه فروغ اشرف در حالی که تنها ۲۴بهار را تجربه کرده بود، اما شهامت و جنگ‌آوریش به سرداران جنگ‌دیده و میدان آزموده می‌مانست؛ جنگی با دستهای خالی و تنهای بی‌سپر در برابر گلوله و تیربار و زرهی و هاموی باشد.

آری نسترن این چنین بر عهد و سوگند خود وفا کرد و خروش حاضر، حاضرش را در برابر دژخیمان به فریادی که طنینش تا جاودان باقی خواهد ماند مبدل ساخت.

مثل خواهر کوچکترم بود ولی وقتی در دستانم پرکشید مرا بزرگ کرد…

صبح ساعت ۶ وقتی به میدان لاله رفتیم، نیروهای عراقی تا نزدیکی تاسیسات برق احرار (در کنار میدان لاله) رسیده بودند و از سمت غرب احرار شروع به پیشروی کردند. ابتدا فکر نمی‌کردم که آنها شلیک مستقیم خواهند کرد چون هنوز اسمی از شهید نیامده بود. با بقیه خواهران کنار هم نشسته بودیم، برادران در برابر تهاجم مزدوران مقاومت می‌کردند. تهاجم دشمن خيلى شديد بود ما هم جلو رفتيم. من در جوی آب نشسته بودم و مجاهد شهید آسیه رخشانی در کنارم نشسته بود. مثل همیشه سر حال و چابک و رزمنده، نگاهی به من کرد و گفت، دارند نزدیک می‌شن. ای بی‌شرفها. در کنارش نشستم و نگران بودم که مبادا چون فیلمبردار است حواسش نباشد و مورد اصابت قرار بگیرد. گفتم آسیه مواظب باش، بذار برات سپر بگیرم، همین طوری بی‌محابا نرو جلو. دارند هدف‌گیری می‌کنند. گفت نه حواسم هست. دل توی دلش نبود. می‌گفت: ای قاتلها و فریاد الله اکبر و يا حسين… با هم جلو رفتیم و در کنار یک خاکریز نشستیم. از آن‌جا اغلب صحنه‌هایی را که یکی از عراقیان مزدور در حال نشانه روی بود فیلمبرداری کرد. صحنه‌هایی که بیانگر جنایت فجیع در اشرف بود. وقتی متوجه اصابت گلوله به نسترن عظیمی‌شدم، دیگر آسیه را ندیدم.

در امداد که برای انتقال مجاهد شهید فاطمه مسیح رفته بودم، بعد از دقایقی، آسیه را درحالیکه مجروح بود، از ماشین پیاده کردند. تمام تختهای اورژانس پر بود، و جایی نبود که آسیه را بخوابانند. او را روی زمین قرار دادم، و با او شروع به صحبت کردم. باورم نمی‌شد که تادقایقی پیش در كنارم بود و حالا بیهوش روی پایم خوابیده. چندین بار به‌صورت او زدم، که به هوش آمد. خون زیادی ا ز پایش رفته بود و از ناحیه ران مورد اصابت گلوله قرارگرفته بود. آنقدر خون از بدنش رفته بود که تمام لباس هایش غرق خون بود.

نگاهی به من کرد و درخواست کرد که او را به پهلو کنم. ولی توان چرخاندن او را نداشتم. نفس‌اش بالا نمی‌آمد. تمام وقت به‌رغم درد زیاد، نمی‌دانم چرا اینقدر می‌خندید. یکی از پرستارها بالای سرش آمد که به او سرم وصل کند، ولی رگش پیدا نمی‌شد از شدت درد و بی‌تابی، دستانش را می‌کشید و آنژوکتها در دستش می‌شکست. به او گفتم آسیه مقاومت کن، تو می‌تونی، تو شاخص و الگوی مقاومت و ایستادگی بودی، بذار رگت رو پیدا کنن، دستات رو فشار بده، خیلی تلاش می‌کرد، ولی دیگر توان نداشت. هرازگاهی دوباره به هوش می‌آمد و می‌خندید. ۲ساعت تمام، بدون این‌که دکتری از ميان انبوه مجروحان كه هردم به تعدادشان اضافه مى‌شد، فرصت كند بالای سر آسيه بیاید و درست او را معاينه كند، بر روی کف بیمارستان قرار داشت. كمى بعد ساعت‌اش را از دستش در آوردم، متوجه این کار شد، وبا صدایی آرام از من پرسيد ساعت چند است؟ گفتم ۱۰ و ربع، و از فرط خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم و فریاد زدم آسیه داره نگاه می‌کنه، به هوش اومده، بعد دوباره لبخندی زد و گفت: ببین من کی می‌روم، به بچه‌ها بگو که من رفتم. و بعد از یک ربع در ساعت ۱۰۳۰ دستهایش یخ کرد، آسيه شهيد شد….

آسیه رخشانی شاید همواره برایم به‌عنوان یک خواهر کوچکتر بود و همیشه نسبت به او احساس بزرگی می‌کردم، چون وقتی به مبارزه آمد ۱۴ساله بود، ولی وقتی در دستانم پرکشید و به‌شهادت رسید، من را بزرگ کرد و باعث شد که به دنیای جدیدی قدم بگذارم. هرچند داغ پرکشیدنش تا به ابد در دلم خواهد ماند، ولی وقتی رفت من را هم باخودش به اوج برد. از آنگونه رفتنها که آدمی را غرق در غرور و افتخار می‌کند و تازه انگار آسیه در من زنده شد.

آیا صدای صبا را می‌شنوید؟!

نامه مجاهد اشرفی، رضا هفت برادران، پدر جاودانه‌فروغ اشرف، صبا هفت برادران به ارگانهای بین‌المللی و حقوق‌بشری

من رضا هفت برادران، پدر صبا هستم، دلم می‌خواهد این نامه را همه ارگانها و افرادی که دست‌اندرکار حقوق‌بشر هستند بخوانند، و بگویند سهم صبا از حقوق‌بشر، یا حقوق انسان کجاست؟

روز شنبه بیستم فروردین سال ۱۳۹۰، حدود ساعت پنج و نیم بامداد، در حالی‌که، در بیمارستانی که دو سرباز مثل یک زندانی مواظب من بودند، به‌دنبال درخواست اهدای خون از این و آن بودم، تا زندگی صبا را نجات دهم، سرباز سوم رسید و گفت دخترت مرد! به شتاب به داخل بخش RCU بیمارستان عدنان خیرالله در بغداد برگشتم رنگ صبا سفید شده بود، و همه علائم روی صفحه خاموش شده بودند، و اثری از حیات نبود. این نقطه پایان یک تلاش ۱۴ساعته بود، از وقتی که صبا در یورش وحشیانه نیروهای مالکی به کمپ پناهندگان بی‌سلاح اشرف قسمت بالای پایش مورد اصابت قرار گرفت و شاهرگ و استخوان اصلی‌اش شکست، من تمام سعی‌ام را کردم که ذره‌ای احساس انسانی در جلادانی که مالکی به‌عنوان دکتر و محافظ بر ما گماشته برانگیزم تا شاید صبا زنده بماند، اما به‌زودی متوجه شدم که آنها یک تونل جهنمی‌درست کرده‌اند تا هر کس را که در صحنه نتوانسته‌اند به قتل برسانند در این تونل تحت نام درمان او را زجرکش و تمام کش کنند.
 
 
  از بیمارستان موسوم به عراق جدید در اشرف تا جاده اصلی که به بعقوبه می‌رود حدود دو کیلومتر راه است، در این مسیر در هفت نقطه ما را متوقف کردند. در آخرین نقطه به سرگرد عراقی که ستون را بی‌دلیل متوقف کرده بود و می‌خواست نفرات همراه بیماران را به اشرف برگرداند تذکر دادم وضع صبا وخیم است و باید فوری اجازه حرکت دهید، زیر لبی به نفر کنار دستی‌اش گفت، چه خوب ماهم می‌خواهیم اینها بمیرند. بعد از دو ساعت به جاده اصلی رسیدیم. این اولین منزل وقت‌کشی بود، بعد ما را به بیمارستان بعقوبه بردند در حالی که دکتر عمر خالد رئیس بیمارستان مستقر در اشرف می‌دانست که عمل مورد احتیاج صبا فقط در بغداد میسر است. اعزام به بعقوبه بخش دیگری از سناریو اتلاف وقت بود.

در بعقوبه وقتی پزشکان گفتند صبا باید فوری به بغداد اعزام شود، این کلمه فوری، دستاویز ایجاد صحنه دیگری از شقاوت جلادان مالکی شد. همان افسر عراقی که به او رائد یاسر می‌گفتند، نزد من آمد و برای نجات جان صبا گفت از مجاهدین جدا شو همین الآن بهترین امکانات را برای درمانش فراهم می‌کنم. و بعد تو و او را به بهترین کشورها مثل فرانسه یا هرجا که تو بخواهی می‌فرستم.
یاد اوین و بازجوییهای سال ۶۰ افتادم.
صبا هم از کودکی با در و دیوار زندان آشنا بود. با صدای شکنجه می‌خوابید و با صدای شکنجه بیدار می‌شد.
 
 سرانجام پس از گذران دوران کودکی در رنج بسیار، از ایران خارج شدیم. و به اشرف آمدیم و بعد از مدتی صبا را با خواهرش به آلمان فرستادیم، جایی که همه گونه امکانات درس و زندگی را در اختیار داشت. اما گویی همین صدای شکنجه در طول زندگیش همواره در گوشش بود. این صدا به‌زودی تبدیل به صدای شکنجه تمام ملت ایران توسط رژیم ولایت‌فقیه شد و صبا را برای رهایی میهن، به تلاش وا داشت.
سرانجام صبا اشرف را انتخاب کرد. جایی که عاشقان آزادی ایران پناه گرفته‌اند.

و حالا صبای تیر خورده با من بعد از این‌که نصف روز برای مداوا از اشرف تا بعقوبه ما را سردوانده‌اند و درحالی که هر لحظه در اثر خونریزی داخلی مثل شمع در جلوی چشمانم آب می‌شود، باید بار دیگر، هردویمان آزمایش پس می‌دادیم، اما پاسخ ما را امام حسین با هیهات مناالذله از پیش داده بود. به افسر عراقی گفتم ما در عراق توقع امکانی بیش از آن‌چه مردم عراق دارند نداریم، و تو هم بهتر است آن امکانات را که‌داری برای خودت استفاده کنی و فقط ما را سریع به بغداد برسانی.
همین پاسخ کافی بود که دشمن زجرکش کردن صبا را با اتلاف وقت بیشتر دنبال کند، تا حدی که بعد از نزدیک ۱۴ساعت خونریزی داخلی در ساعت ۲۱شب او را به اتاق عمل رساندند، و در شرایطی که من اجازه تحرک نداشتم از من می‌خواستند که خون برایش تهیه کنم. نتیجه‌این تونل شکنجه چیزی جز شهادت صبا نبود، و داغ چهره معصومش که ساعتها در بیهوشی نفس نفس می‌زد، تا ابد بر دل من حک شد. جانیان حتی پیکرش را هم به من نمی‌دادند، و آن را وسیله چند روز کشمکش و جنگ روانی و عذاب دادن من و خواهرش کردند.

آیا صدای صبا را کسی شنید؟ سهم صبا از حقوق انسانی و حقوق‌بشر کجاست؟ سهم خواهران و برادران صبا در شهر اشرف چطور؟
راستی آیا در پشت عباراتی مثل «کنوانسیون چهارم ژنو» «حقوق پناهندگی» «اصل آر.تو.پی» «حقوق‌بشر» و... وجدانهای بیداری هم هست که بپرسد چرا؟ چرا مالکی به دستور رژیم آخوندهای حاکم بر ایران، خون مجاهدین را می‌ریزد، و از کسی صدایی در نمی‌آید؟ آیا صدای صبا را نشنیدید؟ او در آخرین پیامش گفت: تا آخر ایستاده‌ایم تا آخر می‌ایستیم.

بله ما در هرصورت راهمان را با ایستادگی بر سر اصولمان باز می‌کنیم، اما شما... ... ؟

واکنش غریزی مقابل گلوله، در کار نبود

من و چند نفر از دوستانم در محل درب شیر بودیم، حدود ساعت ۵ که هوا داشت روشن می‌شد، شنيديم که دشمن در ضلع شرق حمله‌ را شروع كرده، تصميم گرفتيم برای کمک به بچه‌ها به ضلع شرق برویم. چیزی که خیلی چشمم را گرفت، همبستگى و هماهنگى بى شكاف تك تك بچه‌ها با هم بود. هیچ‌کس کار خودبخودی نمی‌کرد. اشرفى‌ها روح و احساس واحدى بودند در پيكرهاى مختلف. با این‌که دشمن از شرق و شمال ما را احاطه کرده بود و با وجود آتش یک طرفه و سنگین دشمن هیچ‌کس به عقب برنگشت. بی‌شک اگر در آنجا تصمیم نگرفته‌ بودیم که دربرابر تیر مستقیم نایستیم، همه تا نفر آخر مى‌ايستادند و شهید مى‌شدند.
برای انتقال نفرات مجروح هر کس حاضر بود جان خودش را فدا کند تا کسی جا نماند. به‌طور مشخص نزدیکی خیابان۱۰۰، حنیف و محمدرضا برای آوردن شهدا و مجروحان به صحنه رفتند، پیکر شهید مازیار (مجاهد قهرمان مسعود فضل اللهی) را محمدرضا با تعدادی از بچه‌ها تا نیمه راه آوردند و من هم به سوی آنها دویدم و کمک کردم.

یک صحنه دیگر هم مربوط به غلامرضا بود. با این‌که نارنجک صوتی در ماشین او انداختند و همه ما فکر کردیم شهید شده یا حداقل چشم و گوشش آسیب دیده ولی از میان دودی که داخل ماشین را فراگرفته بود، یک مرتبه دیدیم که سربلند کرد و ماشین را از میان مزدوران و شلیکهای آنها بیرون کشید و نگذاشت به دست دشمن بیفتد.

یک صحنه فراموش نشدنی دیگر، صحنه رزم برادران مسئول وقديمى بود که شجاعانه ایستاده بودند در صورتی‌که گلوله نزدیکی‌شان به زمین می‌خورد یا از کنارشان رد می‌شد ولی حتی به‌صورت غریزی هم واکنش نداشتند و جلوی مزدوران متجاوز عراقی مى‌ايستادند و شعار می‌دادند. دیدن آنها به من خیلی قوت قلب و شجاعت می‌داد.

لودرها و هاموی‌ها صف بسته بودند

ما از دو طرف زیر آتش دشمن بودیم مضافا این‌که از پشت هم لودرها و هاموی‌های دشمن به‌دنبال ما بودند. در این نقطه بود که یک تیر به مچ پای من اصابت کرد و از آن طرف خارج شد. دوستم رضا گفت برویم تو را به امداد برسانم گفتم فعلاً نیازی نیست و می‌توانم ادامه دهم. بعد از دقایقی لودرها و هامویها به نقطه ما رسیدند و روبه‌روی ما صف کشیدند. من و دوستانم در فاصله نزدیکی از هم ايستاده بودیم. من در این نقطه دیگر امکان ایستادن روی پا را نداشتم. وقتی یکی از بچه‌ها، وضعیت مرا دید، آمبولانسی را که می‌خواست برگردد، صدا زد تا مرا سوار آن کند. اما چون درگیری بخصوص در میدان لاله تشدید شده بود آمبولانس نمی‌خواست تنها با یک مجروح برگردد و در همان نزدیکی متوقف شد تا چنان‌چه مجروح دیگری هم بود سوار کند و به سمت میدان آزادی برود. به هر حال آمبولانس با چند مجروح به سمت امداد حرکت کرد، اما با طی یک مسیر طولانی توانست به امداد برسد چرا که مسیر اصلی امداد که از میدان لاله بود به‌دلیل درگیری بسته شده بود. و در این مدت از بچه‌های مجروح خون می‌رفت.

همین که به بیمارستان رسیدم و گوشه‌ای از راهرو را در میان انبوه مجروحان گیر آوردم و نشستم. صحنه‌های درگیری یکی یکی از جلو چشمم رد می‌شد. هر چه بود عظمت و حماسه و شجاعت بود و از هم پیشی گرفتن برای این‌که چوبی و ضربه‌ای که وارد می‌شود به نفر بعدی نخورد. با خودم گفتم که این نسل دیگر شکست ناپذیر است و هزار بار به برادر مسعود و خواهر مریم درود فرستادم.

خدا قبول کنه! به یاد فریدون عینی

صبح جمعه ۱۹فروردین، بعد از نماز صبح، به فریدون که کنارم نشسته بود گفتم: فریدون دیشب وقتی توزیع جیره غذایی را به تو سپردند و قبول نکردی، من خیلی تعجب کردم. گفت: ترسیدم با اینکار مجبور شوم پشت صحنه بمانم، چون تکیه کلامش ”خدا قبول کنه“ بود به شوخی گفتم: خدا قبول کنه!.

همین موقع یکی از بچه‌ها گفت: ستون بزرگی از خودرو و زرهی با چراغهای روشن به سمت ما میآد. فریدون با عجله بلند شد و برافروخته به ستونهاى زرهى خيره شد. کمی بعد درحالیکه دشمن با شلیکهای مستمر به نفرات جلویی ما نزدیک می‌شد، فریدون را دیدم که به‌رغم ناراحتی قلبی و واریس مزمن پا؛ از جا کنده شد و به سمت دشمن، حركت كرد. لحظاتی بعد، صحنه‌ای دیدم عاشورا گونه. در یک سو مجاهدین بودند، اعم از جدیدترین و قدیمی‌ترین اعضا با دست خالی و تن بی‌سپر. و در آن سو، روح پلید خمینی.

با این‌که گلوله‌ها از زمین و هوا باریدن گرفته بودند و خودروهای دشمن هم، با سرعت زیاد؛ بدنهای بچه‌ها را با شتاب به این سو و آنسو پرتاب می‌کردند اما دقایقی بعد دشمن، به‌علت مقاومت بى شكاف بچه‌ها ناگزير از توقف و حتى عقب نشينى شد. درست در آخرین خاکریزی که قاتلها پشت آن پناه گرفته بودند، دیدم فریدون با برافروختگی دارد شعار می‌دهد اما درست در همین لحظه، جنایتکاری برای خالی کردن عقده‌های حیوانیش، از فاصله ۲۰ تا ۳۰ متری، قلب رنجور فریدون را نشانه روی کرد و او را به خاک انداخت. بی‌اختیار تکیه کلام خودش بر زبانم جارى شد: فریدون! خدا قبول کنه!

فرازهایی از زندگی جاودانه‌فروغ اشرف، شهید مجاهد خلق بهمن عتیقی

تولد: یکم اردیبهشت ۱۳۵۲ – بندر ماهشهر
شهادت: سوم اردیبهشت ۱۳۹۰
پیوستن به ارتش آزادیبخش ملی ایران: ۲۳خرداد ۱۳۷۶


«مگه می‌شه در مقابل خون شهدای قیام خاموش نشست. مگه می‌شه در مقابل خون ۱۲۰هزار شهید سکوت کرد و به این رژیم پلید تن داد». - از گفته‌های مجاهد قهرمان بهمن عتیقی

ستاره خونین سی و پنجم از جاودانه فروغهای اشرف، قهرمان خلق، بهمن عتیقی بود، که ظهر روز سوم اردیبهشت۹۰ در بیمارستان شهر بعقوبه به‌شهادت رسید.

مجاهد قهرمان، بهمن عتیقی، زاده دلیر مردم ماهشهر، فرزند مردمان محروم و زحمتکش جنوب، از جوانان پرشوری بود که پس از چشیدن طعم رنج و مشاهده دردهای خلقش، در سال ۷۶ به ارتش آزادی پیوست تا به‌عنوان یک رزمنده پرشور با قافله آزادی میهن در مسیر رهاندن وطن از چنگال ولایت پلید آخوندهای خونریز و مستبد، همراه و همسفر شود.

بهمن خود لحظه پیوستن به مجاهدین را اینطور گفته است:
«از سال ۷۴ سازمان را شناختم. چون کم و بیش سیمای مقاومت را می‌گرفتم. … در تاریخ 23/3/76 از ماهشهر همراه با دو سه نفر از دوستانم به آبادان رفتیم و… از مرز گذشتیم و به مجاهدین وصل شدیم».

او آمده بود تا به دریای خروش و انقلاب وصل شود.
یک همرزمش که از کودکی با بهمن همراه بوده و با هم به‌سمت اشرف حرکت کردند، لحظه انتخاب بهمن برای اشرفی شدن را این طور توصیف کرده است:
وقتی به او گفته شد آیا حاضری به اشرف و به مجاهدین بپیوندی بدون مکث گفت آری و با جان و دل پذیرفت. روز جمعه ۲۲خرداد ماه ۱۳۷۶ساعت ۰۸۳۰ یا ۰۹۰۰ صبح بود که مادرم گفت بهمن و رسول (مجاهد شهید رسول قنواتی) با تو کار دارند، وقتی آمدم، اول بهمن را دیدم، به‌محض این‌که مرا دید حتی سلام نکرد و بلافاصله گفت کی حرکت می‌کنیم، در لحظه مکث کردم که ببینم واکنش او چیست بعد گفتم وقت زیاد داریم، بهمن گفت من از دیشب خوابم نبرد، وقتی شنیدم که می‌توانم به اشرف بروم انگار دنیا را بهم دادند، او خیلی خوشحال بود مثل پرنده‌ای که از قفس آزادش کرده باشند، هنوز برق چشمانش در خاطرم نقش بسته، به او گفتم میدانی کجا داریم می‌رویم؟ گفت آره آن‌جائیکه سالیان آرزویش را داشتم.

بهمن همان‌قدر که به‌مجاهدین و به‌آزادی مردمش عشق می‌ورزید، نسبت به‌نظام ننگین ولایت‌فقیه و خمینی خون‌آشام خشمگین و پرکینه بود.

همان همرزم همراهش در این مورد این طور نوشته:
یک روز به من گفت، شیرین‌ترین لحظه زندگیم وقتی بود که نوشتم مرگ بر خمینی، چون مسبب تمام بدبختیهای مردم همین حیوان (خمینی) درنده و کثیف است، او به راستی تمام رذائل هستی را در رو ح پلید خمینی می‌دید و نام خمینی برایش تجسم درد و رنج یک خلق در زنجیر بود.

مجاهد قهرمان بهمن عتیقی، یک بار در جمع همرزمانش در اشرف، روایت سوگند و عهد و پیمان در مسیر مبارزه‌اش را این‌طور تعریف کرد:
«راستش سال ۸۰ بود که رفتیم پیش خواهر و برادر بودند، سوگند عضویت خوردیم… الآن که بچه‌ها لحظه‌هایشان را گفتند که رفتیم پیش رهبری همین را می‌خواستم بگویم، وقتی رفتم، برگه‌ام را که تحویل دادم، سوگندم را که خوردم خواهرمریم ایستاده بود، چند قدم آنطرف هم برادر ایستاده بود داشت با بچه‌ها صحبت می‌کرد، پیش خواهرمریم که رفتم بهش تعهد دادم که سراین موضوع بایستم، پیش برادر هم که رفتم، بهش گفتم که می‌خواهم حامل ارزشهای مجاهدی بشم بتونم اونو تو خودم احیا بکنم، بعد گفتم تا آخرش، تا دینش هستم و هیچ‌وقت ازش کوتاه نمی‌آیم، این ارزشهایی است که راحت به‌دست نیاوردم»

شور تبدیل شدن به مجاهدی پرتوان، بهمن فروتن و خاکی را سرشار از عشق به‌مردم و پر از حس رهایی کرده بود:
« برای چندمین وچندمین بار منتی که سازمانم بر سرم گذاشت و من را لایق این جنگ دانست، خدا را شکر می‌کنم. و با تمام وجود و از روی اوج و قله مجاهدت و خوشحالی تمام، انتخاب می‌کنم که در رکاب رهبری آرمانی و عقیدتی خودم، برادر مسعودو خواهر مریم، برای محقق کردن این ایدئولوژی پاک، که از برادر نشأت گرفته است بجنگم و …تا آخرین نفس وقطره خون با روی گشاده استقبال کنم و خواهان آن باشم و دیگر هیهات… بهمن عتیقی 21/1/88»

رهبر مقاومت، مسعود رجوی روز سوم اردیبهشت ۹۰ با اطلاع از شهادت مجاهد قهرمان بهمن عتیقی در بیمارستان بعقوبه عراق، در این باره چنین گفت:
«بهمن یکی از ۱۸ مجاهدی بود که در صحنه مجروح و بیهوش و توسط وحوش عراقی به گروگان گرفته شدند. اما زخم او بقدری شدید بود که ناگزیراو را به بیمارستان بعقوبه فرستادند.
گلوله به ستون فقرات خورده و نخاع را قطع و وارد شکم شده بود. پس از چند عمل جراحی دچار تشنجات شدید شد. علاوه بر این در اثر ضربات پسر خوانده ولی‌فقیه ارتجاع در عراق، احتمال مننژیت می‌رفت. آن‌گاه لخته‌های خون در عروق پا بر وخامت حالش افزود و سرانجام، به گفته پزشکان، در اثر آمبولی‌ریه جان سپرد.
درخواستهای مکرر در مکرر برای انتقال به بیمارستان نیروهای آمریکایی در ۲هفته گذشته، که سازمان ملل روز بروز در جریان قرارگرفته است، بی‌جواب ماند».

بی‌تردید، سرخی خون مجاهد قهرمان بهمن عتیقی، پرچم هیهات اشرفیان را در جنگ صد برابر گلگونتر و عزم فرزندان ایران را برای سرنگونی رژیم پلید ولایت‌فقیه حداکثر خواهد کرد.


Monday 23 May 2011

دکترهایمان، با شرمندگی به بچه‌ها نگاه می‌کردند و بغض خود را فرو می‌خوردند

برای اولین بار بود که در بیمارستان خودمان در اشرف، شاهد مجروحانی بودم که از بدنهایشان خون فواره می‌زد.

به‌رغم این‌که تمام مجروحان جراحتهای سنگینی داشتند ولی صدای ناله‌ای شنیده نمی‌شد و اتاق در سکوت کامل بود. دکترها وقتی دیدند تعداد مجروحان زیاد است از ما به‌عنوان پرستار استفاده می‌کردند و با صبوری و متانت خاصی، طوری که آرامش حفظ شود به ما یاد می‌دادند که چه کار کنیم و این‌که از دیدن زخمها و جراحت ها وحشت نکنیم. دکتر احمدى بسیار خونسرد و با آرامش کارش را انجام می‌داد. درحالیکه فروغ معینی از ناحیه کتف مجروح شده بود و درد بسیاری داشت، دکتر جواد احمدى با کمترین امکانات او را مورد عمل جراحی قرار داد و توانست خون زیادی را از ریه‌اش خارج کند. من درحالی‌که شاهد عمل جراحی بودم، ناگهان متوجه شدم دستگاهی که گویا برای مکش خون بود خراب شده و دیگر خون را از ریه فروغ بیرون نمی‌کشد. خدای من حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ دیدم دکتر احمدى بی‌درنگ با مکش دهان خودش خون را از ریه فروغ خارج می‌کرد و به این ترتیب توانست جان فروغ را نجات دهد.

امکانات امداد خیلی کم و در حد می‌نیمم بود. به‌رغم این‌که بارها شنیده بودم به‌دلیل محاصره امکانات امداد خیلی محدود است ولی آن‌چه در این روزها دیدم، تصویر جدیدی بود از مظلومیت اشرف و پایداری این سالیان در قسمتهای پشتیبانی و امداد که برایم بارز شد. دکترهایمان وقتی می‌دیدند به‌لحاظ تخصصی می‌توانند کاری بکنند تا جان مجاهدین مجروح را نجات دهند ولی به‌دلیل نبودن امکانات اولیه، حتی یک کپسول اکسیژن دستشان خالی است، با شرمندگی به بچه‌ها نگاه می‌کردند و بغض خود را فرو می‌خوردند… .

قهرمان مجاهد خلق، فرمانده دلیر سعید چاوشی گسگری

تولد: ۱۳۴۳- نصیرکان گرگان
شهادت: فروردین ۱۳۹۰ – اشرف


مجاهدی با ۳۵سال سابقه مجاهدت
«اسم همه ما مجاهد خلق است: فرزندان مریم!… بزرگترین و مهمترین سرفصل زندگی ما همانا عبور از کوره‌های گدازان انقلاب بوده است که خودش را در سیمای رئیس‌جمهور برحق و حتمی ما نشان می‌دهد. … این زندگی راهی سرخ‌فام تا رسیدن به جامعه بی‌طبقه توحیدی است».

درسال۱۳۵۶ مردم صومعه‌سرا وقتی در تظاهرات ضدسلطنتی شرکت می‌کردند، نوجوان ۱۵ساله‌یی را می‌دیدند که همراه با برادرانش به‌همه انگیزه می‌دهد، دانش‌آموزان را به تظاهرات می‌آورد و خلاصه در به‌راه انداختن تظاهرات نقش دارد. این نوجوان پرشور سعید چاووشی بود. او و برادرانش به‌همین دلیل به‌شدت محبوب مردم صومعه‌سرا بودند. به این ترتیب او در روز ۱۹فروردین۹۰، در لحظه پیوستن به‌ جاودانه فروغها ۳۵سال از عمر خود را در مبارزه علیه دیکتاتوری شاه و شیخ و برای آزادی صرف کرده بود.

با پیروزی قیام و از سال ۵۸ سعید به‌طور حرفه‌یی به‌عنوان هوادار مجاهدین، در تشکیل شورای مدارس در دبیرستانهای صومعه سرا فعالیت کرد. او نقش فعالی در سازماندهی میلیشیای مجاهد خلق و پخش و توزیع نشریه مجاهد و افشاگری علیه رژیم خمینی داشت.

سعید در دهم فروردین ۶۰ دستگیر شد. و پس از ۳۰خرداد ۶۰ به ده سال زندان محکوم شد. اما در فروردین ۶۱ توانست از زندان سپاه صومعه سرا بگریزد. او به تهران رفت و یک هسته مقاومت را سازمان داد و تلاش برای وصل دوباره به‌سازمان را آغاز کرد. سرانجام در خرداد سال ۶۲ توانست با رفتن به منطقه مرزی ایران و عراق به‌پایگاههای مجاهدین برود و به‌آرزوی خود برسد.

با تشکیل ارتش آزاد‌یبخش، سعید در شمار کادرها و فرماندهان شایسته آن به مبارزه در راه آزادی مردم ادامه داد. و در عملیات و نبردهای متعددی ارتش آزادی شرکت داشت.

در دوران پایداری ۸ساله، سعید باز هم بیشتر درخشید و همواره به‌عنوان مسئولی تأثیرگذار و الهام‌بخش بود. او در یکی از نامه‌های خود در سال ۸۸ نوشت: «قرارگرفتن شهر شرف در نوک پیکان انقلاب دموکراتیک مردم ایران را فتح مبین می‌دانم. حتی اگر در شرایط سرخ‌ترین شق، درآینده نزدیک، یا دور قرار بگیریم… با انتخاب و فهم فتح مبین، به استقبال هر سختی و هر ابتلایی خواهیم رفت. و درس دیگری از وفا به خدا و خلق و فدای بیکران مجاهد خلق به دشمنان ضدبشر خواهیم داد».

سلام بر مجاهد قهرمان سعید چاوشی، روزی که‌زاده شد، روزی که به نبرد برای آزادی برخاست و روزی که گلگون چهره در اشرف در مسیر آزادی مردم ایران سرفرازانه به خاک افتاد.

حتی صدای یک آه و ناله هم شنیده نمی‌شد…!

ساعت کمی از ۹ صبح گذشته بود که به من گفتند برای کمک به خواهران مجروح به بیمارستان اشرف بروم. در ذهنم اینطور نبود که فکر کنم خواهران مجروح شده باشند… . وقتی وارد بیمارستان شدم در کمال ناباوری دیدم که خواهران تیرخورده و مجروح هستند. کف سالن بستری پر از خون بود کمی به خودم تسکین دادم و بر خودم مسلط شدم. نفرات زخمی صبا هفت برادران، فروغ معینی، شهناز پهلوانی... .. بودند. وقتی بالای سر شهناز رفتم به سختی نفس می‌کشید و صدایش خر خر می‌کرد. یک چشم او کاملاً کبود شده بود اولش او را نشناختم. گلوله کامل به بالای سرش خورده بود.
وقتی بالای سر فروغ رفتم به سختی نفس می‌کشید و آرام و آهسته ناله می‌کرد. دیدم که کتف او سوراخ شده است.

وقتی بالای سر صبا هفت برادران رفتم او مشغول صحبت بود. دستم را گرفت و گفت مریم آب می‌خواهم و خیلی تلاش می‌کرد آب بخورد، به رانش شلیک شده بود و شریان اصلی‌اش پاره شده و از زیرش خون جاری بود. دکتر احمدى وقتی بالای سر او آمد گفت او را سریع به اتاق عمل ببریم ولی به‌علت این‌که امکانات نداشتیم مجبور شدیم او را به بیمارستان مصلحی یعنی همان شکنجه‌گاه عراق جدید در ورودی اشرف ببریم، که از آن‌جا هم به علت عدم رسیدگی و کارشکنیهای ضدبشری و ساعتها اتلاف وقت صبای نازنین عاقبت شهید شد.

وقتی بالای سر الهام زنجانی رفتم تعجبم را برانگیخت. الهام چگونه آرام به من می‌گفت مریم من هیچی‌ام نیست! دیدم دستش متلاشی شده و هردو رانش کامل خورده و مجروح شده است. با این حال الهام فقط می‌خندید.

وقتی بالای سر شیرین مشفق‌نیا رفتم با این‌که کتف او ضربه خورده بود و نفس کشیدن برایش سخت بود، اما می‌خندید و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، سلام و علیک می‌کرد. درهمين ساعات، سیمای آزادی شهادت فائزه رجبی را اعلام کرد، شیرین خيلى بهم ريخت. آخر فائزه تحت مسئول او بود.

مجروح بعدی مریم اسلامی بود. با توجه به این‌که هردو تحت مسئولانش شهید شده بودند، خيلى برايش سنگين بود، اصلا فراموش کرده بود که خودش زخمی‌شده و چنین درد شدیدی دارد.

مجروح بعدی طيبه مسیح بود، قبل ازاینکه به او نزدیک شوم فکر می‌کردم زخم او کوچک است وقتی به او نزدیک شدم احوالپرسی کرد و از حال دیگر بیماران سؤال کرد وقتی روحیه‌اش را دیدم به او احسنت گفتم چون دوگلوله در ساق پایش و روی عصب پایش شلیک شده بود که بسیار دردناک بود و واقعاً وقتی او را دیدم در مقابلش سرتعظیم فرود آوردم به‌خاطر این صبر و پایداریش …

من همیشه در بیمارستان کارکرده بودم اما این بار دیدن صحنه بچه‌ها، با توجه به زخمهای عمیق و دردناک و این میزان متانت و بردباری که حتی صدای یک آه‌و‌ناله هم از آنها نمی‌شنیدم برایم قابل تصور نبود. این‌جا بود که یاد صحبتهای برادر مسعود افتادم و آن‌چه در مورد جنگ صد برابر و ناموس اید‌ئولوژیک گفته بودند و در این لحظه خودم را برای تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه آماده کردم.

شیفته و سبکبال مروری کوتاه بر زندگی قهرمان مجاهد خلق، شهید فاطمه مسیح

تولد: ۱۳۳۵ - یزد
شهادت: ۱۹فروردین ۱۳۹۰- اشرف


«آن‌جا که آرزو، در چارچو به تنگ خواسته‌های فردی یک دل، برای قاب یک وجود، یعنی «خود» محصور نمی‌ماند، باید یقین کرد که جهان انسانیت به پیش می‌رود». با این آرزو آشنا شویم:
«خیلی دوست داشتم شما و تمام مجاهدین را از نزدیک پیدا کنم و همراه آنها تا آخرین قطره خون و تا آخرین نفس بر علیه این آخوندهای دون صفت که به قول مادر رضاییها ”نام هر حیوانی را روی آنها بگذاریم به آن حیوان ظلم کرده‌ایم“، بجنگم».
از نامه مجاهد شهید فاطمه مسیح به رهبر مقاومت

این آرزوی شیرزنی از زنان پیشتاز رهایی ایران بود. فاطمه مسیح، که در جمعه خونین ۱۹فروردین ۹۰ در اشرف چهره در خون کشید.

نفس وجود چنین عزم و آرزویی، در زن ایرانی، جای تبریک بسیار دارد. چرا که آرزوهایی از قبیل عشق به نبرد با ظالم، اراده پرچم افراشتن در برابر ستم پیشگان، در تاریخ تمامی ملل، آرزوی سرداران، پیشتازان، و مبارزان استثنایی بوده است. اما اینک هر زنی در این شهر شرف، چنین آرزو می‌کند.
نسلی از آرزو شکفته کنون گل به گل، سرخ، در زمین شرف

فاطمه مسیح یکی ازهزار زن قهرمان اشرف بود که شیفته و سبکبال و بی‌ریا عاشق مجاهدین بود و با تمام وجودش، قهر و خشم به رژیم زن‌ستیز و ضدبشری ولایت‌فقیه را نمایندگی می‌کرد. فاطمه زنی پاکباز و به‌معنای واقعی سمبل کار و مسئولیت‌پذیری بی‌نام ونشان بود.

عشق عمیق او به مجاهدین در تمامی دست‌نوشته‌هایی که از او به یادگار مانده موج می‌زند:
«… این‌که موفق شدم و به شهر اشرف آمدم یعنی به منزل امید و شهر شرف و آزادگی و تا جان در بدن دارم در راه مجاهدین هستم و تا نابودی این رژیم سفاک خونخوار دست از مبارزه بر نخواهم داشت. به‌امید این‌که اجازه دهید این‌جا بمانم… دلم می‌خواهد من و دخترم را در این شهر بزرگ و شهر آزادگی به‌این دلهای پرشور تمام رزمندگان آزادی پیوند دهید».

او در نامه دیگری نوشته است:
«ابتدا با نام خدا و سپس با نام امام حسین، رهبر و پیشوای عقیدتی تمام مجاهدین نامه خود را آغاز می‌کنم و درود می‌فرستم به خواهر مریم و برادر مسعود که همیشه در قلبم جای دارند و به‌اندازه زیبایی روز آزادی ایران و لحظه‌های شاد آن روز دوستشان دارم و درود می‌فرستم و سر تعظیم بر روان پاک شهدا و تمام مجاهدین خلق ایران فرود می‌آورم…».

این عشق و فدا امتداد همان درخشش ستارگان خانواده قهرمان‌پرور مصباح و مسیح است. فاطمه ادامه دهنده و استمرار بخش آرمان و فدای خانواده پرافتخاری است که در سال ۱۳۶۰، قافله‌وار از پدر تا مادر و فرزند و همسران فرزندان، خوشه پروینی از هشت شهید قهرمان را در کهکشان شهیدان راه آزادی ایران درخشان کردند…

آری فاطمه مسیح، یادآور عزم و همت و فدای همه آن شهیدان بزرگوار و گرامی‌شد. و گویی که این آرزوی دیرینه‌اش بود. که تحقق یافت. بگذارید ادامه آرزوی او را که مادری ۵۵ساله بود بشنویم:
«من به آرزوی دیرینه‌ام رسیده‌ام و نقطه‌ی آغاز من برای مبارزات بیشتر همراه با خواهران و برادران، شوریدن و جنگیدن بر علیه خمینی صفتان دژخیم زمانه میهنمان در این‌جاست و در یادداشتی دیگر نوشت: ”به خواهر و برادر بگوئید که من مجاهدی هستم که تا جان در بدن دارم یک ذره هم از رهبریم دور نمی‌شم و با گوشت و پوستم اشرف را نگه می‌دارم چونکه تمام وجودم برایم مردم و برای خونهایی که در این راه داده‌ایم است و هیچ شک و تردیدی ندارم ”- از نامه‌های مجاهد شهید فاطمه مسیح به رهبر مقاومت.

راستی که به ایران، باید برای داشتن چنین زنان پیشتازی تبریک گفت. زنانی که راهشان و آرزوهای پاک و مقدسشان را اکنون تمام زنان آگاه و ستم ستیز میهن با سلحشوری تمام ادامه می‌دهند.

Saturday 21 May 2011

مهربان و شجاع، همیشه با لبخند…

مجید، مجاهد قهرمان مجید عبادیان، راننده آیفای ما بود که نفرات را در صحنه جابجا می‌کرد. او در صحنه خیلی درخشید. در اولین رويارويى با دشمن مهاجم، درعین این‌که با آيفايى كه دستش بود كار انتقال مجروحان و ديگر جابجائيهاى فورى را انجام مى‌داد. در همان حال بی‌باک و نترس به مقابله و ايستادن در برابر مزدوران پرداخته و مانع پیشروی آنها می‌شد. من مشغول گرفتن عکس بودم و در پشت آیفایی که مجید رانندگی می‌کرد نشسته بودم و همزمان با جابجایی در صحنه، از درگیریها و... عکس می‌گرفتم. اولین سری عکسها را که مى‌خواستم به پشت صحنه ببرم دو مجروح داشتیم و یک نفر دیگرکه محدودیت تحرک در صحنه داشت. مجید با دلسوزی تمام به آنها کمک کرد تا سوار آیفا شوند و آنها را به پشت صحنه رساند. در مدتی که من مشغول دادن فیلمها بودم مجید خودجوش نفرات را به امداد رساند و در طول خیابان ۱۰۰ تا قبل از میدان لاله با مشاهده هر مجروحی که از صحنه آورده می‌شد او بی‌قرار بود و مجروحان را به امداد می‌رساند. با شنیدن خبر شهادت زهیر و حنیف خیلی به هم ریخته بود و در موقعی که خواهر… را دید با بغض از آنها یاد کرد و با تمام وجود ناراحت بود.

وقتی مجدد به صحنه برگشتیم در حال عبور از لبه یکی از نقاط درگیری بودیم که به سمت ما شلیک شد، مجید با مهارت خودرو را جابجا کرد و در حالی که از تیررس دشمن دور می‌شدیم مجدد مورد اصابت یک رگبار دیگر قرار گرفتیم که یک تیر به مجید اصابت کرد و مجروح شد و سرش روی فرمان افتاد اما تا زمان انتقال به پشت صحنه حتی کوچکترین ناله‌ای نکرد. لحظاتی بعد یکی از بچه‌ها که از فاصله، شاهد وضعیت مجید بود تعریف کرد: در حالی که نيروهاى مكانيزه دشمن با هاموی و بی‌ام پی به همراه یک گروه ۲۰-۱۵نفره پیاده درحال شلیک مستقیم با تیربار و تفنگهای کلاش، در حال پیشروی بودند و از جبهه شمال خاکریز میدان تیر مسير را باز کرده و مجاهدین را به‌شهادت رسانده و زخمیها را تمام کش می‌کردند و جلو مي‌رفتند، دیدم مجید عبادیان درحال رانندگی روی فرمان آیفا می‌باشد و پشت آیفا نیز تعدادی از نفرات زخمی و مجروح هستند به‌نحوی که مشخص بود گویی مشکلی دارد... فکر کردم مشکل فنی خودرو است.. ولی ناگهان متوجه شدم که مجید گلوله خورده و در حال جراحت هم‌چنان به مأموریت انتقال مجروحان به بیرون از صحنه ادامه می‌داد. این از نمونه‌های دلاوری و رزم صد برابر مجید بود. مجید را وقتی هم به امداد منتقل کردیم، و قبل از انتقال به بعقوبه بی‌سر و صدا روی تخت دراز کشیده بود در حالی که رنگ او سفید شده بود و معلوم بود خون زیادی از او رفته اما هم‌چنان لبخند برلب، هیچ شکوه و آه‌و‌ناله‌یی نمی‌کرد و به ما می‌گفت خوب می‌شوم و به صحنه برمی‌گردم. شنیدم در بعقوبه هم در اوج جراحت و عدم رسیدگی، هم‌چنان لبخند برلب بود. بعداً خبر شهادتش را در بیمارستان بعقوبه شنیدم. یادش تا ابد شاداب و ماندگار است، بدرود مجید قهرمان بدرود…

دیوار انسانی در برابر مزدوران مهاجم تا دندان مسلح

۱۹فروردین، ساعت ۱۱۰۰
وقتی چند خودرو هاموی با تعداد زیادی مزدوران از جاده آسفالت ضلع غرب به میدان سین آمدند و حالت تهاجم گرفتند و یک هاموی هم درست جلو ما ایستاد تا راه را کنترل کند، همه نفراتي كه آنجا بوديم جلو رفتیم و در مقابلشان صف كشيديم و بهشان اعتراض كرديم. در حالی که منتظر بودم مزدوران حمله کنند، دیدم سمت راست خودمان یک خودرو هاموی و چند مزدور با سلاح و چماق و میله‌های فلزی ایستاده و درست روبه‌روی آنها تعدادی از خواهران با روحیه اعتراضى در مقابلشان صف کشیده و در حالی که عکس شهدا را بالا گرفته بودند، شعار می‌دادند. با دیدن این صحنه قوت قلب گرفتم. جلوتر رفتم و فریادم را بیشتر کردم.
تاثیری که دلاوری خواهران در مزدوران گذاشت این بود که ابتدا با چوب و چماق و سلاح و حرکات تهدیدآمیز جلو آمدند، وقتی دیدند کسی نمی‌ترسد تعداد زیادی از آنها خسته و فرسوده شده و نشستند. بعد هم با بالا گرفتن شعار و خروش بچه‌ها برگشتند و به سمت خودروهایشان در میدان سین عقب‌نشینی کردند. دقایقی بعد هم شعار «مالکی قاتل» شروع شد که فضای جدیدی ایجاد کرد. از این لحظه، به سمت هر خودرویی از مزدوران که عبور می‌کرد فریاد می‌زدیم قاتل قاتل قاتل... شعاری که سخت روحیه آنها را تضعيف مى‌كرد چرا كه دستشان تا مرفق درخون خواهران و برادران ما بود. مزدوران مسلح دیگر صحنه را باخته بودند و هیچ‌کدام نا و رمقی نداشتند.