Monday 23 May 2011

دکترهایمان، با شرمندگی به بچه‌ها نگاه می‌کردند و بغض خود را فرو می‌خوردند

برای اولین بار بود که در بیمارستان خودمان در اشرف، شاهد مجروحانی بودم که از بدنهایشان خون فواره می‌زد.

به‌رغم این‌که تمام مجروحان جراحتهای سنگینی داشتند ولی صدای ناله‌ای شنیده نمی‌شد و اتاق در سکوت کامل بود. دکترها وقتی دیدند تعداد مجروحان زیاد است از ما به‌عنوان پرستار استفاده می‌کردند و با صبوری و متانت خاصی، طوری که آرامش حفظ شود به ما یاد می‌دادند که چه کار کنیم و این‌که از دیدن زخمها و جراحت ها وحشت نکنیم. دکتر احمدى بسیار خونسرد و با آرامش کارش را انجام می‌داد. درحالیکه فروغ معینی از ناحیه کتف مجروح شده بود و درد بسیاری داشت، دکتر جواد احمدى با کمترین امکانات او را مورد عمل جراحی قرار داد و توانست خون زیادی را از ریه‌اش خارج کند. من درحالی‌که شاهد عمل جراحی بودم، ناگهان متوجه شدم دستگاهی که گویا برای مکش خون بود خراب شده و دیگر خون را از ریه فروغ بیرون نمی‌کشد. خدای من حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ دیدم دکتر احمدى بی‌درنگ با مکش دهان خودش خون را از ریه فروغ خارج می‌کرد و به این ترتیب توانست جان فروغ را نجات دهد.

امکانات امداد خیلی کم و در حد می‌نیمم بود. به‌رغم این‌که بارها شنیده بودم به‌دلیل محاصره امکانات امداد خیلی محدود است ولی آن‌چه در این روزها دیدم، تصویر جدیدی بود از مظلومیت اشرف و پایداری این سالیان در قسمتهای پشتیبانی و امداد که برایم بارز شد. دکترهایمان وقتی می‌دیدند به‌لحاظ تخصصی می‌توانند کاری بکنند تا جان مجاهدین مجروح را نجات دهند ولی به‌دلیل نبودن امکانات اولیه، حتی یک کپسول اکسیژن دستشان خالی است، با شرمندگی به بچه‌ها نگاه می‌کردند و بغض خود را فرو می‌خوردند… .

No comments:

Post a Comment