رضا جان سلام
از دور میبوسمت. بوسهای بهصورت نجیبات در زیر تابوت صبا، به لبهایی که داغدار و ملتهب بودند و آن حرفها را به صبا گفتند. بوسهای بر دستت که آن کلمات را در نامهات نوشتی.
امروز نامهات را خواندم. چند روز پیش هم با آن یکی دختر اشرفیات، سارا، رفته بودی بالای سر جسد صبا و با او حرف میزدی. آن را هم دیدم. چند روز قبلترش هم وقتی جسد صبا را آوردند، تو را زیر تابوت صبا دیده بودم. ترکیب تکاندهندهای بودی از اندوه و صلابت. «آن مرد بغض کرده که نمیگرید» تو بودی. و من با تمام وجود میفهمیدم چرا گریه نمیکنی. چون خودم هم گریه نمیکردم. بغض کرده بودم، اشکهایم جاری بود، ولی گریه نمیکردم. محمود درویش در سال۲۰۰۶، بعد از قتلعام قانا، در جنوب لبنان، وقتی اجساد تکهتکه شده کودکان فلسطینی را دید نوشت: «دیر زمانیست که دیگر نمیگریم، از آن زمان که فهمیدم اشکم آنانی را شاد میکند که مردهام را دوست میدارند» و به «صبا» هایشان نگاه کرد و سؤال کرد: «چند مسیح کوچک را میتوان در یک شمایل گنجاند؟» گاه فکر میکنم که جهان کوچکتر از اندوه ماست. محمود درویش بیخودی ننوشت: «آن کس که امروز شعری بسراید و یا تابلو نقاشی کند و یا رمانی را بخواند و یا به موسیقی گوش فرا دهد... . بزهکار است». و به راستی کیست که بعد از خون صبا و حنیف و فائزه و آسیه و زهیر احساس بزهکاری نکند؟
راستش من هم اولش خیلی گریه کردم. چون احساس بزهکاری میکردم. بیش از هزار بار از خودم پرسیدم در این معرکه خونین چرا اینجایم؟ یک بدشانسی، یا که جبری جهنمی است؟ و یا محکومیتی غیرقابل تغییر؟ دست و دلم هم برای نوشتن نه تنها شعر، که هیچ کاری نمیرفت. همهاش از خودم میپرسیدم: «چند مسیح کوچک؟» «چند؟ چند؟ چند؟» و به قول شاملو در چهار راه فصول، این دفتر تا چند، ورق خواهد خورد؟ ظاهر قضایا نشان از این دارد که کاری نمیشود کرد. در روزگاری که به قول حافظ از کان مروت لعلی برنمیآید و «کسی به میدان در نمیآید» باید هر صبح که چشم باز میکنیم، ببینیم « «خون چکید از شاخ گل»
اما از طرف دیگر، این روزها تصاویر و مصاحبههای هر کدامتان را که در تلویزیون میبینم احساس میکنم از آن سوی عاشورا با ما سخن میگویید. آخر میدانی در این جا، برخی این سوی عاشورا ایستادهاند و حرف میزنند. در واقع دارند ور میزنند. حمل بر ادبی نکن. بعد از خون صباها تعارف را بگذاریم به کنار. شمایان همه، زنده و شهید، همان حرف آخر صبا را میزنید که گفت تا به آخر ایستادهایم. و یک عده عقدههای عفونی و چرکینشان را مینویسند. و من که از بد حادثه به دور از شما افتادهام، در التهاب عاشورای شما میسوزم و در پایان یک جدال سخت با خودم، به این نتیجه میرسم که هرچند جسمم از شما دور است بل روح و قلبم در آنجا است و برای شما میتپد. باور کن چند بار وقتی دیدم که سنگ و گلوله بر شما میبارد بیاختیار دست بر پیشانی خودم بردم احساس کردم گلولهای قلبم را شکافت. و راستی به شکوه چنین احساسی هرگز فکر کردهای؟
بله رضا جان ما این شکوه را دیدهایم و هیچ چیز و هیچکس نمیتواند ما را از شما جدا کند. ولو آن که هر روزمان یک ۱۹فروردین بشود. شما با کاری که کردید هر لحظه ما را به آن لحظه فراموشیناپذیر تبدیل کردید که صبا یکی از آموزگارانش شد. و ما که نمیخواهیم مقهور شرایط باشیم مگر راه دیگری داریم؟ جز آن که بر خلوص و شور انقلابیمان بیفزاییم؟ شاید که با خونهایمان بانگی براین جماعت خواب زده بزنیم و راهی بگشاییم و از دل این شب دیجور، نقبی به سوی نور بزنیم...
گفتم «جماعت خواب زده» ولی این تعبیر رسایی نیست. برای شناخت جماعتی که با سکوتشان به جلاد فرصت بیشتری برای کشتار میدهند، یا که با نیشخند و طعنهشان دشنه میرغضب را تیزتر میکنند صفت «دیوزده» و «دیوشده» گویاتر است... چند روز پیش «حرف» یکی از همین حضرات «زده» و «شده» ها را میخواندم. روی دست وزارت اطلاعات آخوندی بلند شده و افاضه فرموده بود که مجاهدین یک سازمان تبهکار و مسئول کشته شدن ۵۰۰هزار نفر هستند و باید خودشان را منحل کنند. یادت باشد وزارت اطلاعات تا همین الآن میگوید ۱۵هزار نفر را کشتهایم. این جناب یک قلم ۳۰بار روی دست آخوند مصلحی بلند شده است!
رضا جان!
به صبا گفتی مطمئنی حرفهایت را میشنود. و در نامهات سؤال کردی آیا کسی هست تا حرفهای صبا را بشنود؟ متوجه تناقضش هستی؟ طنز تلخی است. صبا مثلاً مرده است، ولی میشنود. و جماعتی، لوده و هرزه، مثلاً زندهاند و حرف او را نمیشنوند. داستان عجیبی است. سر در آوردن از این معما علاوه بر شعور، اندکی هم وجدان میطلبد. بعضیها حداقلش را هم ندارند. این است که با پررویی تازه کلاس درس عاشورا هم برای امثال صبا میگذارند. که عاشورا این طور بود و آن طور نبود! و آدم میماند که به وقاحتشان تف کند یا به بلاهتشان بخندد.
رذالت این «خفته چند» «خواب در چشم ترم میشکند».
یک حجاج بن یوسف تازه به دوران رسیده، به فرمان خلیفه افلیج تهران، سردار «ابن سعد» و سردار «ابن زیاد» هایش را میفرستد به سلاخی اشرفی ها. آنها هم با مشتی افسر سپاه بدر که «حرمله» و «خولی» پیششان «آلبرت شوایتزر» هستند، میآیند جنایتی را مرتکب میشوند که با هیچیک از قتل عامهای کمپهای پناهندگان سیاسی قابل مقایسه نیست. بعد حضرات عوض چشم باز کردن به جنایتی که اتفاق افتاده فریاد برمیدارند اصلاً چرا در اشرف ایستادهاید؟ و در حق کسانی هم که با دست خالی آن حماسه شگفت را خلق کردهاند با لودگی مینویسند: «جلوی گلوله رفتن برای ماندن در عراق، یا مرگ یا آزادی نیست». معنای سیاسی حرف این جماعت چیست؟ به غیر از اینکه به اشرفیها پیام میدهند که میدان را خالی کنند؟ و راستی مگر اینها حرفی به غیرحرف «رائد یاسر» دارند که در بحبوحه خونریزی صبا از تو میخواست سنگرت را ترک کنی و به آنها بپیوندی؟ و چرا از خود رژیم نگوییم که بارها و بارها به زبان اشهدش «سیاست» خودش را نابودی تشکیلات مجاهدین از طریق بستن اشرف اعلام کرده است. و هیهات!... شادا روح صبا که روی همه وادادگان را کم کرد.
رضا جان در ابتدا از محمود درویش برایت نوشتم. هم او در شعر کوتاهی نوشته است:
شهید به من میآموزد
ـ هیچگونه زیبایی
بیرون از آزادیام وجود ندارد.
پس رضا جان از صبا بیاموزیم. هرآن چه بیرون از آزادی است زشتی است و پلشتی. و هرچه در دایره نبرد برای آن نیست، نیست باد!
و بار دیگر به سلسله مراتب سفلگانی از خامنهای تا مالکی و غیدان و رائد یاسر، از صدر تا ذیل، بیا، بیا بگوییم که وعدگاه ما اشرف است و تهران. الیس الصبح بقریب؟
دست و صورت همگیتان را میبوسم، که تاریخ با رنج و مقاومت شما نوشته میشود. سلام مرا به همه خواهران و برادران برسان و در روز خاکسپاری صبا به جای عموی دور افتادهاش یک شاخه گل سرخ بر مزارش بگذار. و بر کاغذی از زبان من برای او و بقیه شهیدان بنویس:
همه برگها را ترانخواهم کرد
همه آبها را ترانخواهم کرد
نام شما را به همه آسمانها
و همه رودها و خیابانها خواهم برد
و عطر پنهان خونتان را
در همه خانههای پراکنده
منتشر خواهم کرد.
به امید دیدار زود.
حمید ـ ۹اردیبهشت۹۰
از دور میبوسمت. بوسهای بهصورت نجیبات در زیر تابوت صبا، به لبهایی که داغدار و ملتهب بودند و آن حرفها را به صبا گفتند. بوسهای بر دستت که آن کلمات را در نامهات نوشتی.
امروز نامهات را خواندم. چند روز پیش هم با آن یکی دختر اشرفیات، سارا، رفته بودی بالای سر جسد صبا و با او حرف میزدی. آن را هم دیدم. چند روز قبلترش هم وقتی جسد صبا را آوردند، تو را زیر تابوت صبا دیده بودم. ترکیب تکاندهندهای بودی از اندوه و صلابت. «آن مرد بغض کرده که نمیگرید» تو بودی. و من با تمام وجود میفهمیدم چرا گریه نمیکنی. چون خودم هم گریه نمیکردم. بغض کرده بودم، اشکهایم جاری بود، ولی گریه نمیکردم. محمود درویش در سال۲۰۰۶، بعد از قتلعام قانا، در جنوب لبنان، وقتی اجساد تکهتکه شده کودکان فلسطینی را دید نوشت: «دیر زمانیست که دیگر نمیگریم، از آن زمان که فهمیدم اشکم آنانی را شاد میکند که مردهام را دوست میدارند» و به «صبا» هایشان نگاه کرد و سؤال کرد: «چند مسیح کوچک را میتوان در یک شمایل گنجاند؟» گاه فکر میکنم که جهان کوچکتر از اندوه ماست. محمود درویش بیخودی ننوشت: «آن کس که امروز شعری بسراید و یا تابلو نقاشی کند و یا رمانی را بخواند و یا به موسیقی گوش فرا دهد... . بزهکار است». و به راستی کیست که بعد از خون صبا و حنیف و فائزه و آسیه و زهیر احساس بزهکاری نکند؟
راستش من هم اولش خیلی گریه کردم. چون احساس بزهکاری میکردم. بیش از هزار بار از خودم پرسیدم در این معرکه خونین چرا اینجایم؟ یک بدشانسی، یا که جبری جهنمی است؟ و یا محکومیتی غیرقابل تغییر؟ دست و دلم هم برای نوشتن نه تنها شعر، که هیچ کاری نمیرفت. همهاش از خودم میپرسیدم: «چند مسیح کوچک؟» «چند؟ چند؟ چند؟» و به قول شاملو در چهار راه فصول، این دفتر تا چند، ورق خواهد خورد؟ ظاهر قضایا نشان از این دارد که کاری نمیشود کرد. در روزگاری که به قول حافظ از کان مروت لعلی برنمیآید و «کسی به میدان در نمیآید» باید هر صبح که چشم باز میکنیم، ببینیم « «خون چکید از شاخ گل»
اما از طرف دیگر، این روزها تصاویر و مصاحبههای هر کدامتان را که در تلویزیون میبینم احساس میکنم از آن سوی عاشورا با ما سخن میگویید. آخر میدانی در این جا، برخی این سوی عاشورا ایستادهاند و حرف میزنند. در واقع دارند ور میزنند. حمل بر ادبی نکن. بعد از خون صباها تعارف را بگذاریم به کنار. شمایان همه، زنده و شهید، همان حرف آخر صبا را میزنید که گفت تا به آخر ایستادهایم. و یک عده عقدههای عفونی و چرکینشان را مینویسند. و من که از بد حادثه به دور از شما افتادهام، در التهاب عاشورای شما میسوزم و در پایان یک جدال سخت با خودم، به این نتیجه میرسم که هرچند جسمم از شما دور است بل روح و قلبم در آنجا است و برای شما میتپد. باور کن چند بار وقتی دیدم که سنگ و گلوله بر شما میبارد بیاختیار دست بر پیشانی خودم بردم احساس کردم گلولهای قلبم را شکافت. و راستی به شکوه چنین احساسی هرگز فکر کردهای؟
بله رضا جان ما این شکوه را دیدهایم و هیچ چیز و هیچکس نمیتواند ما را از شما جدا کند. ولو آن که هر روزمان یک ۱۹فروردین بشود. شما با کاری که کردید هر لحظه ما را به آن لحظه فراموشیناپذیر تبدیل کردید که صبا یکی از آموزگارانش شد. و ما که نمیخواهیم مقهور شرایط باشیم مگر راه دیگری داریم؟ جز آن که بر خلوص و شور انقلابیمان بیفزاییم؟ شاید که با خونهایمان بانگی براین جماعت خواب زده بزنیم و راهی بگشاییم و از دل این شب دیجور، نقبی به سوی نور بزنیم...
گفتم «جماعت خواب زده» ولی این تعبیر رسایی نیست. برای شناخت جماعتی که با سکوتشان به جلاد فرصت بیشتری برای کشتار میدهند، یا که با نیشخند و طعنهشان دشنه میرغضب را تیزتر میکنند صفت «دیوزده» و «دیوشده» گویاتر است... چند روز پیش «حرف» یکی از همین حضرات «زده» و «شده» ها را میخواندم. روی دست وزارت اطلاعات آخوندی بلند شده و افاضه فرموده بود که مجاهدین یک سازمان تبهکار و مسئول کشته شدن ۵۰۰هزار نفر هستند و باید خودشان را منحل کنند. یادت باشد وزارت اطلاعات تا همین الآن میگوید ۱۵هزار نفر را کشتهایم. این جناب یک قلم ۳۰بار روی دست آخوند مصلحی بلند شده است!
رضا جان!
به صبا گفتی مطمئنی حرفهایت را میشنود. و در نامهات سؤال کردی آیا کسی هست تا حرفهای صبا را بشنود؟ متوجه تناقضش هستی؟ طنز تلخی است. صبا مثلاً مرده است، ولی میشنود. و جماعتی، لوده و هرزه، مثلاً زندهاند و حرف او را نمیشنوند. داستان عجیبی است. سر در آوردن از این معما علاوه بر شعور، اندکی هم وجدان میطلبد. بعضیها حداقلش را هم ندارند. این است که با پررویی تازه کلاس درس عاشورا هم برای امثال صبا میگذارند. که عاشورا این طور بود و آن طور نبود! و آدم میماند که به وقاحتشان تف کند یا به بلاهتشان بخندد.
رذالت این «خفته چند» «خواب در چشم ترم میشکند».
یک حجاج بن یوسف تازه به دوران رسیده، به فرمان خلیفه افلیج تهران، سردار «ابن سعد» و سردار «ابن زیاد» هایش را میفرستد به سلاخی اشرفی ها. آنها هم با مشتی افسر سپاه بدر که «حرمله» و «خولی» پیششان «آلبرت شوایتزر» هستند، میآیند جنایتی را مرتکب میشوند که با هیچیک از قتل عامهای کمپهای پناهندگان سیاسی قابل مقایسه نیست. بعد حضرات عوض چشم باز کردن به جنایتی که اتفاق افتاده فریاد برمیدارند اصلاً چرا در اشرف ایستادهاید؟ و در حق کسانی هم که با دست خالی آن حماسه شگفت را خلق کردهاند با لودگی مینویسند: «جلوی گلوله رفتن برای ماندن در عراق، یا مرگ یا آزادی نیست». معنای سیاسی حرف این جماعت چیست؟ به غیر از اینکه به اشرفیها پیام میدهند که میدان را خالی کنند؟ و راستی مگر اینها حرفی به غیرحرف «رائد یاسر» دارند که در بحبوحه خونریزی صبا از تو میخواست سنگرت را ترک کنی و به آنها بپیوندی؟ و چرا از خود رژیم نگوییم که بارها و بارها به زبان اشهدش «سیاست» خودش را نابودی تشکیلات مجاهدین از طریق بستن اشرف اعلام کرده است. و هیهات!... شادا روح صبا که روی همه وادادگان را کم کرد.
رضا جان در ابتدا از محمود درویش برایت نوشتم. هم او در شعر کوتاهی نوشته است:
شهید به من میآموزد
ـ هیچگونه زیبایی
بیرون از آزادیام وجود ندارد.
پس رضا جان از صبا بیاموزیم. هرآن چه بیرون از آزادی است زشتی است و پلشتی. و هرچه در دایره نبرد برای آن نیست، نیست باد!
و بار دیگر به سلسله مراتب سفلگانی از خامنهای تا مالکی و غیدان و رائد یاسر، از صدر تا ذیل، بیا، بیا بگوییم که وعدگاه ما اشرف است و تهران. الیس الصبح بقریب؟
دست و صورت همگیتان را میبوسم، که تاریخ با رنج و مقاومت شما نوشته میشود. سلام مرا به همه خواهران و برادران برسان و در روز خاکسپاری صبا به جای عموی دور افتادهاش یک شاخه گل سرخ بر مزارش بگذار. و بر کاغذی از زبان من برای او و بقیه شهیدان بنویس:
همه برگها را ترانخواهم کرد
همه آبها را ترانخواهم کرد
نام شما را به همه آسمانها
و همه رودها و خیابانها خواهم برد
و عطر پنهان خونتان را
در همه خانههای پراکنده
منتشر خواهم کرد.
به امید دیدار زود.
حمید ـ ۹اردیبهشت۹۰
No comments:
Post a Comment