Sunday, 12 June 2011

حماسه به تماشای حماسه رفت

نه شب بود و ماه، نه روز بود و آفتاب،
سپیده دمی قاب گرفته بود. که در آن بر دفتری می‌توانستی سطرهایی از تاریخ شرف را بخوانی.
نام آن‌جا را از من نپرس که هیچ واژه‌ای را به تنهایی یارای وصف آن نیست،
تنها می‌دانم که برای نامگذاریش، واژه‌های «ایستادگی» و «شرف» و «رزم» و «فدا» حرف اول خود را درهم آمیختند تا نام «اشرف» را بر آن دیار نهند.
دیگر برایم از حماسه‌های پرشکوه نگو که من آن‌روز «حماسه» را به تماشای حماسه نشاندم و دیدم که چگونه در حیرت از آن‌چه می‌دید، از خویش بی‌خویش، نام و نشان خود را هم فراموش کرده بود.
دیگر برایم از عشق و قصه‌های عاشقانه هم نگو که من «عشق» را به زیارتگاه عشق بردم و دیدم که بی‌کعبه و قبله‌ای با احرامی خونین بگرد میدان می‌گشت و یاران به خاک افتاده را در آغوش می‌گرفت و عاشقانه بر زخمهایشان بوسه می‌زد
و بر بالین شهیدان به خون نشسته به هنگام وداع،
یاران را بر رخساره، آمیزه‌ای بود از اشک و لبخند،
اشک برای پاره تنی که از آنها جدا می‌شد،
و لبخند برای پیمانی که به آن وفا می‌شد
زمین خشک و تشنه‌ی دشت، آن‌روز به خون ریخته از پیکر عاشقان بر دامانش می‌بالید،
و زمان،
اثر شکوهمندی را که در حال خلق شدن بود با ثانیه‌ها و دقیقه‌های بی‌همتایش ماهرانه رسم می‌کرد
تا تصویر حقیقی شرافت یک نسل، برای آیندگان مشعلی باشد و کتابی.
آنها حتی مرگ را هم شرمگین کردند و دیدم که چگونه آن‌روز بی‌آن‌که کسی از او نامی ببرد، شرمسار در کنج دشت شقاوت نشسته بود و می‌گریست
و ملائک را دیدم که در سکوتی عمیق به تماشای آن‌چه در روز ازل از حقیقت انسان نمی‌فهمیدند نشسته بودند
و در پایان،
آن‌گاه که غبار مصاف فرو نشست تنها یک چیز درخشان بود
سیمای حقیقی انسان، و آن بهای گوهر آزادی که آفریدگار تنها لایق او دانست.
 
 

No comments:

Post a Comment